دختری زیبا بود اسیر پدری عیاش
که درامدش فروش شبانه دخترش بود
دخترک روزی گریزان از منزله پدری نزده حاکم پناه برد
و قصه خود باز گو کرد حاکم دختر را نزده زاهد شهر امانت سپرد
که در امان باشد اما همان جناب زاهد هم همان شب اول دختر را ...
نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت
چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتن
پرسیدن با این وضع این زمان در این سرما اینجا چه میکنی ...!!!
دختر از ترسه حیوانات بیشه و جانش گفت که اری پدرم ان بود
و زاهد از خیره حاکم چنان بی پناه ماندم
پسر ها با کمی مکس و با دیدنه دختر نیمه برهنه
تو برو در منزله ما بخواب ما نیز میاییم
دختر ترسان از این که با این چهار پسر مست تا صبح ...
در کلبه خوابش برد...
صبح که بیدار شد دید...
بر زیرو برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست
و چهار پسره مست بیرونه کلبه از سرما مردند
باز گشت و بردر و دروازه شهر داد زد که
از قضا روزی حاکمه شهر شوم
ترک تسبیحه خدا خواهم کرد
تا نگویند مستان ز خدا بی خبرند
